ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان سرنوشت را میتوان از سرنوشت

-تمومش کن سحر اینا رو برای چی تعریف میکنی
-بذار بگم اگه نمیخوای گوش کنی میتونی بری ولی من باید بگم میخوام همه چیز رو تموم کنم تو خواب گفت باید همه چیز رو بگم
-کی گفت؟
-اگه بگم باور نمیکنی
-باور میکنم
-تو گفتی
-من؟
-باور نمیکنی؟ ولش کن
تموم طول هفته رو به خودم فکر کردم به عشقی که به یک هوس باز دادم و به لجن کشیده شد به خانواده ام به آینده به همه چیز فکر کردم هنوز نیما برنگشته بود.
27 تیر بود که نیومدن نیما رو بهونه کردم و راهی شمال شدم عوارضی تهران یک دختری رو سوار کردم که پر از غصه بود مثل خودم پر از غم،از یک طرف دیگه بریده بود.
وسط راه جامون رو عوض کردیم و اون رانندگی رو به عهده گرفت به اینجا که رسیدیم میخواست کاری که کرده بود رو توضیح بده که یکدفعه یک کامیون از پیچ جاده دیدیم انگار ترسید و کشید سمت دره ولی اشتباه کردم نترسیده بود رفت سمت دره و گفت:میخوام آزاد بشم.
جرأت کاری که اون کرد رو نداشتم ولی خوشحال بودم یکی این کارو برام انجام داد.خاطرات دیدن آرش از لحظه اول تا آخر برام مرور شد وقتی به خودم اومدم که ته دره بودیم تمام بدنم درد میکرد من کمربند بسته بودم ولی فرورفتگی در ماشین پهلوم رو اذیت میکرد و از طرف دیگه هم دنده ی ماشین باعث شکستگی دستم شده بود.
به نازنین نگاه کردم نیمی از بدنش روی کاپوت ماشین بود و پاهاش داخل ماشین بود تکون نمیخورد صداش کردم ولی جواب نداد تکانهای آب میخواست ماشین رو حرکت بده مردم زیادی دور رودخونه جمع شده بودن نازنین تکون نمیخورد و من هم به خاطر آسیب دستم قادر نبودم از ماشین خارج بشم.
دو،سه نفری که جرقه های باک ماشین رو دیده بودن برای کمک اومدن با طناب اومدن که اسیر جریان آب نشن.
هر چی تلاش کردن نتونستن در رو باز کنن به خاطر همین دو نفری منو از طریق شیشه جلو که شکسته بود بیرون کشیدن ازشون خواهش کردم نازنین رو هم از ماشین خارج کنن ولی گفتن اول منو از رودخونه رد میکنن بعد میان دنبالش
وقتی از رودخونه رد شدم بهشون گفتم:برید دنبال نازنین
یکی از پسرا گفت:نبض نداشت امداد میاد از اونجا درش میاره
هنوز از حرف پسره یک دقیقه نگذشته بود که صدای مهیبی نگاه ها رو سمت ماشین برگردوند.
نازنین سوخت تنها چیزی که شنیده میشد صدای من بود که نازنین رو به اسم میخوندم نمیدونم از غم رفتن نازنینی بود که نمی شناختمش یا از غم سالم بودن نازنینی بود که خوب میشناختمش
منو به بیمارستان منتقل کردن اسم نازنین باعث شده بود تمام فکرم جایی دیگه باشه من روی روبرو شدن با خانواده ام رو نداشتم اگه اصل ماجرا رو برای نیما میگفتم از زیر سنگ هم شده بود آرش رو پیدا میکرد و نابودش میکرد نمیخواستم عذابم بیشتر بشه ولی نمیتونستم بی صدا ولشون کنم اونا تموم دارایی من بودن و نمیخواستم به راحتی ازشون بگذرم.
وقتی نیما اومد تو اتاق و منو دید وقتی در آغوشم گرفت غم نهفته ی یک هفته سر باز کرد و سکوتم رها شد ولی همه چیز رو نگفتم وقتی سبک شدم بهش گفتم میخوام ازشون جدا زندگی کنم ولی واضح توضیح دادم که میخوام نازنین رو به جای من دفن کنن و بگن من رفتم خیلی اصرار کرد تا دلیل کارم رو بدونه ولی هیچی نگفتم تا اوضاع خراب تر نشه وقتی دید من چیزی نمیگم با حرفم مخالفت کرد.
دو روز تموم داشتم ازش خواهش میکردم که قبول کنه وقتی دیدم حرفم رو گوش نمیده تصمیم گرفتم بهش ثابت کنم میخوام بمیرم و تصمیمم خیلی جدیه،روز دوم بود که با استفاده از تیغه ی بریدن سر آمپول رگ دستم رو زدم
باورش نمیشد من این کار رو کردم ولی وقتی التماس های من رو دید قبول کرد و به خانواده خبر داد
هیچ وقت اون روزها رو یادم نمیره روزهایی که من تنها بودم و خانواده ام با قبری که اسم من روش بود نجوا میکردن.
حس بدی داشتم حس اینکه من باعث ناراحتی اونها شدم ولی تدبیر نیما باعث شده بود اونها زیاد زجر نکشن نیما بهشون گفته بود من زنده ام ولی نمیخوام با کسی حرف بزنم وقتی خبر قبولی کنکور رو شنیدم فقط اشک ریختم دیگه شوق کمک نداشتم چون دیگه پدری نبود که کمکش کنم من همه رو از خودم دور کردم با دستای خودم زندگی رو نازنین گرفتم،میفهمی،با دستای خودم.
تو این مدت تمام سختی هایی که قرار بود تو زندگیم بکشم یک جا دیدم،دلم یک دفعه پر شد از غم و اندوه،ولی دردناک ترین قسمتش این بود که باید تنهایی این غم رو به دوش بکشم وقتی انتقالی گرفتم تصمیم ام این بود که یک زندگی جدید رو شروع کنم ولی گذشته دست از سرم برنمیداشت تمام لحظات بهش فکر میکردم،به اینکه چرا به آرش اعتماد کردم؟به اینکه چرا آرش از اعتماد من سوء استفاده کرد؟چرا به خانواده ام واقعیت رو نگفتم؟چرا از خودم فرار کردم؟چرا خودم رو با دستهای خودم از بین بردم؟و هزار تا چرای دیگه که هنوزم از مجهولات ذهنم به حساب می یان.
ولی حالا میخوام تمام اینها رو پاسخ بدم میخوام برگردم و دوباره زندگی کنم میخوام دوباره بشم نازنین،همون دختری که شاد بود و با آرامش زندگی میکرد.
درسته من یک چیز رو از دست دادم ولی نمیخوام با از دست دادن اون برای همیشه خانواده ام رو از دست بدم.
برای برگشتن باید آرش رو ببینم وقتی داشتم سر قبر پدر و مادر استاد فاتحه میخوندم یکی وارد مقبره شد از پشت نشناختمش ولی وقتی اومد بیرون شناختمش خیلی خوب بیاد آوردمش
-یعنی آرش بود؟
-آره آرش بود با یک دسته گل سرخ همون گلی که من برای مادرش تو اون شب کذایی بردم،گل مورد علاقه ی من
-به خاطر اون بود که بیهوش شدی؟
-چند دقیقه قبلش به نازنین توی قبر قول دادم اگه کمکم کنه تا آرش رو پیدا کنم برمیگردم و خوشحالی رو دوباره وارد زندگیم میکنم اون خیلی زود جوابم رو داد آرش ایرانه من فقط باید پیداش کنم.
-بلند شو بریم بچه ها دارن سوار اتوبوس میشن
-باید پیداش کنم
-پیداش میکنی مطمئنم
-باید بهش بگم میخوام تمام خاطرات رو دور بریزم و دوباره شروع کنم
-بهش میگی حالا پاشو بریم سحر
-اسم من نازنینه
-فامیلی ات چطور؟فروزش درسته یا ...
-نازنین فروزش من نمیخواستم به کسی دروغ بگم دروغ های آدم های اطرافم باعث شد اینطوری بشه به نظرت اگه سپیده بفهمه چیکار میکنه؟
-یعنی چی؟
-از عکس العملش میترسم
-خانم رحمتی خیلی دوستت داره فکر نکنم عکس العمل بدی نشون بده بهتره بریم واگرنه جا می مونیم
ناراحت نبودم که کسی غیر از خودم از رازم خبر داره اونم کی؟پدرام نیازی
اگه کسی بهم میگفت قراره برای اون درد و دل کنم باور نمی کردمش ولی حالا اون کسی بود که بهش اعتماد کردم و باهاش حرف زدم.
همراه نیازی سوار اتوبوس شدم وقتی کنار سپیده می نشستم قیافه اش گرفته بود ولی یک بسته ی غذا دستش بود
صورتش که سمت پنجره بود و دستش سمت من که گفت:ناهار نیومدی بخوری بهتره غذات رو بخوری تا دوباره بیهوش نشی
-سپیده از دستم ناراحتی؟
-نه خیر خانوم برای چی ناراحت باشم
-پس چرا نگاهم نمیکنی؟
-خودت گفتی از مناظر زیبا لذت ببریم
دستم رو زیر چونه اش بردم و صورتش رو برگردوندم چقدر این چهره برام دلنشین بود
-از دستم ناراحتی؟
-آره ناراحتم میخوای چیکار کنی؟
-میخوام از دلت در بیارم
-چه جوری؟
سرم رو جلو بردم و گونه اش رو بوسیدم و گفتم:اینجوری
-خواب بابا چیز شدم حالا غذات رو بخور دیوونه
-تو دیوونه ام کردی خوشگله
-وا چرا می اندازی تقصیر من تو خودت دیوونه بودی وقتی همخونه ات شدم به من هم سرایت کرد همیشه واقعیت ها رو بگو سحری.
کاش جرأت اینو داشتم که همین حالا بهت بگم اسم واقعی من سحر نیست.
به لبخندی اکتفا کردم و غذایی که سپیده برام گرفته بود رو خوردم.کنارم نیازی هم داشت غذا میخورد وقتی دقیق تر نگاهش کردم انگار تازه برای اولین بار بود میدیدمش به نظرم دخترها حق داشتن دوستش داشته باشن زیبایی عجیبی داشت و در عین زیبایی جذابیت و جذبه خاصی داشت چشمهای درشت مشکی و ابروهای کشیده،هیکلی ورزیده که تو این لباس خیلی برازنده شده بود موهاش کمی جعد داشت که خیلی نامرتب روی پیشونی بلندش ریخته بود صورتش برنزه بود ولی با این حالت زیباتر شده بود
با ضربه ی سپیده به سمتش برگشتم و با حالتی عصبانی گفتم:چته دیوونه شکمم درد گرفت
-داشتی پسر مردم رو میخوردی تو چت شده؟
-چی میگی تو؟
-میگم یک ربع ساعته که زل زدی اون سمت چت شده که به پسر جماعت اینجوری نگاه میکنی؟
-نگران نباش حالم خوبه
-نه بابا یه چیزیت شده داری قاط میزنی دختر
-کوله ی منو کجا گذاشتی؟
-اون بالا
از جام بلند شدم و کوله رو برداشتم و دوباره نشستم و جعبه ی سیاه رنگی رو درآوردم
-برای من کادو گرفتی؟زیاد ناراحت نیستم از دلم در اومده سحری
-جدی باش برای تو نیست
-پس برا کیه؟زیر سرت بلند شده دیگه منو دوست نداری رفتی یکی دیگه پیدا کردی؟
-کم چرت بگو دختر
-پس زود بگو برای کیه؟
-مال خودمه
-برای خودت کادو گرفتی؟مگه تو کمبود محبت داری؟
-دو دقیقه زبون به دهن بگیر دختر
کادوی دور جعبه رو باز کردم و انداختم تو سطل آشغال و در جعبه رو باز کردم انگشتری که آرش برای نشون بهم داده بود،گردنبندی که به عنوان مهریه ی صیغه ی محرمیت به من داده بود و انگشتری که مادرش به عنوان کادو به من داد و در آخر موبایلم.
گوشی رو در آوردم و روشنش کردم 50 درصد شارژ داشت تمام پیام هایی که آرش بهم داده بود رو نگه داشته بودم میخواستم پیداش کنم و همه چیز رو بهش برگردونم.
اول از همه پیامک ها،از اول شروع کردم به ارسال هر 5 دقیقه یکی رو میفرستادم
سپیده از کارم تعجب کرده بود ولی بیشتر از وجود موبایلم در تعجب بود و پرسید:تو موبایل داشتی؟
-میبینی که یکی دارم
-پس چرا استفاده نمیکردی؟
-نیاز نداشتم ولی حالا نیاز دارم تو چت شده چرا اینجوری نگاه میکنی؟
-فقط من نیستم که تعجب کردم و با سر به سمت پشت من اشاره کرد وقتی برگشتم با تعجب نیازی و رهنما روبرو شدم و پرسیدم:اتفاقی افتاده؟
سرشون رو با جواب منفی تکون دادن که باعث خنده ام شد و پرسیدم:پس چرا اینجوری نگاه میکنید؟
نیازی جواب داد:خانم فروزش حالتون خوبه؟
-بهتر از این نمی شم
در همین حین گوشی زنگ خورد اسم آرش لرزش خفیفی به من وارد کرد که از چشم بچه ها دور نموند خیلی عادی رد تماس زدم و دوباره براش پیامک ارسال کردم
نیازی خیلی آروم گفت:همون کاری رو میکنی که من بهش فکر میکنم؟
-نمیدونم به چی فکر میکنید ولی کار من درسته شک ندارم
-میخوای بترسونیش؟
-فکر نکنم از چیزی بترسه هر چند انسانها از کسانی که مردن میترسن
-دور از جون
-چیزی گفتید؟
-به کارت ادامه بده امیدوارم تصمیم درستی باشه
-به خودم ایمان دارم.
تا حوالی غروب بود نصف پیامک ها رو براش ارسال کرده بودم و تو این مدت 50 بار تماس گرفت که رد تماس زده بودم معلوم بود خیلی دوست داره بدونه کیه که داره باهاش بازی میکنه میخواستم زودتر این بازی رو تموم کنم براش نوشتم:اگه میخوای کسی رو که داره باهات بازی میکنه ببینی بیا مشهد
جواب داد:بازی خوبی رو شروع نکردی،نازنین دست آویز خوبی نیست
براش نوشتم:به نظرت حق داری با دهن کثیف ات اسم نازنین رو تلفظ کنی؟
جواب داد:بهت ثابت میکنم نازنین هنوز برای من نازنینه
جواب دادم:من بهت ثابت میکنم لایقش نبودی
گوشی رو خاموش کردم
بالاخره رسیدیم دیر وقت بود ولی دلم هوای زیارت داشت به سپیده گفتم:میای بریم حرم؟
-می یام ولی دیر وقته تنهایی بریم؟
-تنها نیستم با هم میریم راه هم که زیاد دور نیست
-چادرها رو بذار تو کیف ات
-سر میکنم بریم
-بریم
چادرهامون رو سر کردیم خیلی بهش می اومد
-سپیده چادری بشی خیلی با نمک میشی
-جدی؟ولی تو نازتر میشی
-ناز بودم
-مگه من گفتم نبودی گفتم ناز تر میشی
-پس بیا همیشه چادر سر کنیم
-نه نمیتونم درست سر کنم تازه این کش هم داره
-پس خوشگلی رو بی خیال
-من خوشگل هستم سحری
کی میشه که به اسم خودم صدام کنی داره برام آرزوی محال میشه.
-سحری کجایی؟بریم دیگه
-بریم عزیزم هوای شهریور چقدر خوبه شبیه هوای پاییزه
-ولی سرد نیست سحری
-میشه اسم من رو کامل بگی؟
-نه نمیشه چون اینجوری راحت ترم مشکلی داری؟
-چه فرقی میکنه نه مشکلی نیست راحت باش
چقدر آرام بود چقدر به دلم آرامش داد روبروی گنبدش بودیم ازش خواستم بهم کمک کنه تا بتونم بدون ترس با آرش روبرو بشه و دوباره پیش خانواده ام برگردم
بعد از نماز صبح به هتل برگشتیم و استراحت کردیم اونقدر خسته بودیم که برای صبحانه بیدار نشدیم

حوالی 12 بود که به خاطر گرسنگی با هم پایین رفتیم ولی به خاطر اینکه ناهاری اون ساعت در کار نبود برای خودمون قهوه و کیک سفارش دادیم که کسی پرسید:تازه از خواب بیدار شدید؟
نیازی بود که این سوال رو پرسید
-سلام آره چطور مگه؟
سعید گفت:ساعت خواب حرف دکتر که گفت خوش خوابید درست بود و داره ثابت میشه
-اتفاقأ کاملأ غلط بود
در پی حرف سپیده من گفتم:حق با سپیده است ما تا 7 صبح بیدار بودیم تقریبأ 5 ساعت خوابیدم
-تا صبح بیدار بودید؟
-ما رفتیم حرم،نماز صبح رو اونجا خوندیم و برگشتیم
-تنهایی؟
-دو تایی با هم رفتیم آقای نیازی
با قیافه ی حق به جانبی گفت:کار خطرناکی کردید
در جوابش سپیده گفت:نه بابا اونقدرهام خطرناک نبود خیابونها خیلی شلوغ بودن در ثانی بهتر نیست اول بهمون زیارت قبول بگید؟
-درسته زیارتتون قبول ولی باید میگفتید بهتر بود ما هم حرم بودیم میتونستیم همراهی تون کنیم
-شما هم اونجا بودید؟
-اشکالی وجود داره که ما بریم حرم خانم رحمتی؟
-نه چه اشکالی،از امشب خواستیم بریم مزاحم شما میشیم
-امیدوارم حرفتون رو فراموش نکنید
-نگران نباشید من حافظه ی خوبی دارم
یکی از دخترا سپیده رو صدا کرد و سپیده رفت بعد از چند دقیقه سعید هم رفت تا یکی از کتابهای استاد بهش پس بده که نیازی گفت:یک سوال بپرسم؟
-بپرسید
-نویسنده متن های نشریه شما بودید درسته؟
-چطور به این نتیجه رسیدید؟
-خیلی وقته فهمیدم ولی نه شما نه خانم رحمتی حاضر نشدید واقعیت رو بگید حتی دایی هم ازتون حمایت میکرد
-اشتباه میکنید
-من مطمئنم خانم راستی فکر کنم جدول ها کار دوستتون باید باشه سعید یک حدس های زده بود
-برای خودتون میبرید و میدوزید راحتید؟
-شک ندارم،شما هم میدونید درسته
-اصلأ درست باشه چه فرقی میکنه؟
-گفتم که مطمئنم ولی چرا پنهان کاری؟
-به خودم مربوطه
-از این دفعه به بعد به نام خودتون چاپ میشه
-دوست ندارم
-میتونی اسم مخفف بزنی
-ولی...
-ولی نداره حرفم رو زدم
-منم دیگه مطلب نمیدم
-فعلأ یک داستان بلند دارم
-که از قرار داستان شما پایان نداره
-کاملش میکنید
-چه مطمئن!
-شک ندارم تمومش میکنید اینو باور دارم خانم نازنین فروزش
این جمله رو گفت و به سمت دوستاش رفت و منم گوشی رو روشن کردم که برام پیام اومد:رسیدم مشهد همبازی
براش نوشتم:استراحت کن و صبر داشته باش وقت قرار خبرت میکنم
عصر به همراه سپیده به چند تا پاساژ نزدیک سر زدیم و بعد کمی خرید نزدیک شام به هتل برگشتیم بعد از شام برای آرش نوشتم:ساعت 2 بامداد کنار سقاخونه حرم
در جوابم نوشت:منتظرم زود بیا
حوالی ساعت 12 بود که برای رفتن به حرم حاضر بودیم
-به پسرا خبر میدی سحری؟
-ولشون کن خودمون میریم
-ناراحت میشن ها
-از کی تا حالا ناراحتی اونها برات مهم شده؟
-شوخی نکن سحری جدی گفتم
-من میرم تو هم برو به نیازی بگو اگه میخوای آخر داستان رو ببینی ساعت 2 کنار سقاخونه باش
-چی میگی تو؟
-اونجا میبینمت
-تنها میری؟
-آره،تو هم با اونها بیا
-از کجا معلوم که اونا بیان
-همونی رو که بهت گفتم بگو حتما میاد
-سحری خل شدی
-دارم جدی ترین تصمیم زندگی ام رو میگیرم برو سپیده
بعد از رسیدن به حرم یکراست رفتم داخل و روبروی ضریح ایستادم من کمک میخواستم و حالا تو این زمان واقعأ حسش میکردم زمان زیادی رو توی همون خلسه گذروندم وقتی به خودم اومدم که فقط 5 دقیقه تا قرار مونده بود وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون و یکراست به محل قرار رفتم چند متر مونده به سقاخونه سپیده رو دیدم.نیازی و رهنما کنارش بودن و دنبالم میگشتن با نگاه ازشون فاصله گرفتم که بالاخره دیدمش جعبه رو از کیفم درآوردم و با آرش تماس گرفتم
-پس کجایی همبازی؟پس چرا نمیای؟
- ...
-چرا جواب نمیدی؟
در حالی که اینا رو میگفت به اطراف نگاه میکرد حالا درست به فاصله چند متری اش بودم ایستادم و گفتم:برگرد
انگار صدام رو بد متوجه میشد و گفت:چی گفتی همبازی؟
-گفتم برگرد
بی سمت من برگشت.تعجب،ترس و حسی که برام عجیب بود رو تو چشماش میخوندم ولی مات شده بود و نگاهم میکرد انگار چیزی رو که میدید باور نداشت
-سلام من همبازیتم شناختی؟
چرا حرف نمیزنی؟
چرا ساکتی؟مگه نمیخواستی منو ببینی؟انتظار نداشتی با یک مرده مواجه بشی؟اصلأ انتظار داشتی کی رو ببینی؟بگو دیگه؟ د حرف بزن لعنتی
با صدای بلندم چند نفر به ما نگاه کردن ولی بعدش به راهشون ادامه دادن حالا حس بهتری داشتم گرمای دستی رو دور بازوم حس کرد برگشتم سمتش سپیده بود به عقب نگاه کردم نیازی و رهنما هم بودن چهره اش پر از اعتماد بود لبخند زدم و ...
برگشتم سمت آرش و گفتم:نمیخوای حرف بزنی؟باشه من برات میگم منو که میشناسی؟نازنینم همونی که...همونی که تو کشتی اش
یادته همونی که رفت ته دره و سوخت.حافظه ات یاری ات میکنه یا باید کامل توضیح بدم؟
صدای آرومش شنیده میشد که گفت:نازنین
-آره نازنین فروزش پس یادته
چند گام اومد جلوتر نمیخواستم نزدیکم باشه یک گام به عقب رفتم که دو دست روی سینه آرش قرار گرفت بهشون نگاه کرد سعید و پدرام بودن که حالا جلوی ما ایستاده بودن
آرش تازه به خودش اومده بود گفت:شما دیگه چی میگید میخوام باهاش حرف بزنم برید کنار
نیازی گفت:از همین جا هم میتونی حرف بزنی
-میگم برید کنار اون کسیه که یک ساله منو اسیر نگاه خودش کرده
-فقط یک نگاه؟!حسرت تمام این مدت برای اون این بود
-نگاه آخرت تو این مدت آتیش به زندگیم انداخته وقتی فهمیدم رفتی ته دره وقتی گفتن خودکشی بوده وقتی اون جسد سوخته رو جلوم گذاشتن از درون سوختم،من مقصر بودم و اینو خوب میدونستم
14 ماهه که هر 3شنبه میرم سر قبر و ...
14 ماهه که کابوس شب های من یک جفت چشم خاکستری رنگه میفهمی؟
من کم رنج نکشیدم نازنین حالا اومدی جلوی من ایستادی و میگی میشناسمت
-کابوس من تو این مدت تنهایی بود با کار تو دیگه نتونستم ببینمشون من با انتخاب اشتباهم به زندگی خودم گند زدم تو تنهام کردی میفهمی تو
-تو تنهایی رو انتخاب کردی
-اگه کار تو نبود من این تصمیم رو نمیگرفتم حالا هم نیومدم حرفات رو بشنوم
-پس چرا اومدی؟اومدی بگی زنده ای؟
-اومدی یادگاری هات رو که برام حکم شکنجه گر رو داشتن پس بدم دیگه نمیخوام به این بازی ادامه بدم
-بازی؟؟؟
بین نیازی و رهنما جا باز کردم و روبروش ایستادم تو چشماش نگاه کردم دروغ بود چرا آدمها میگن چشمها دروغ نمیگن؟همین الانش هم چشم های اون دارن دروغ میگن
فقط یک لحظه بود گز گز دستم نشون میداد ضربه محکمی بوده ولی اون همین جور وایستاده بود
-آره بازی ای رو که تو با شرط بندی شروع کردی من همین جا تموم میکنم اینم زدم تا یادت باشه دیگه با هیچ کس بازی نکنی
جعبه رو دادم دستش و ازش جدا شدم سپیده دوبازه بازوم رو گرفت و همراهیم کرد
تا رسیدن به هتل هیچ کس حرفی نزد وقتی تو کافی شاپ هتل نشستیم سپیده کنارم نشست میخواست سوال کنه ولی دودل بود سعید و پدرام هم روبرومون بودن به جز نیازی که تقریبأ میدونست شاهد چی بوده دو نفر دیگه تقریبأ از این اتفاقا گیج بودن
با گوشی خودم شماره نیما رو گرفتم میخواستم هر چه زودتر خبرش کنم دیگه طاقت این دوری رو نداشتم
وقتی خواب آلود جوابم رو داد از خوشحالی زیاد نمیتونستم حرف بزنم
-الو... چرا جواب نمیدی نصف شبی وقت گیر آوردی
چند لحظه ای ساکت شد و بعد گفت:شماره خودته؟
-آره
-نازنین خودتی؟
-خودمم نیما
-اینکه با شماره خودت تماس گرفتی یعنی چی؟مگه نگفتی برای همیشه بایکوتش کردی؟
-من...من
-بگو که میخوای برگردی؟
با من و من گفتم:می...خوام
تمام قدرتم رو به صدام دادم و گفتم:میخوام برگردم
اشک میریخت و صدای لرزانش باعث شد تا منم اشک هام جاری بشه
-اگه به مادری و بابا بگم ذوق میکنن باید آروم بهشون بگم یکبار دیگه بگو تا باور کنم
-به خدا میخوام برگردم دلم براتون تنگ شده چه جوری باید برگردم؟
-چه جوری نداره که میام دنبالت
-نه خودم میام فقط چه جوری به بقیه میگی؟
-مامان و بابا که مشکلی نیست برای بقیه هم یک جواب پیدا میکنم مهم اینه که تو میخوای برگردی بقیه اصلأ مهم نیستن
-نیما لحظه شماری میکنم
-کی میرسی؟
-الان مشهدم با اولین پرواز میام
-خودم بیام دنبالت؟
-نه خودم میام نیما جان به مادری و بابا میگی؟
-همین الان بهشون میگم گوشی رو روشن بذار
-باشه ولی برای چی؟
-فکر میکنی حرفم رو باور میکنن؟
-باشه منتظرم
-شب بخیر نازنینم
-دیگه داره صبح میشه نیما
-هر چی فرق نمیکنه دوستت دارم خواهری
-منم دوستت دارم
صورت سپیده پر از سوال بود که بهش گفتم:برادرم بود اسمش نیماست
-سحری یعنی اسم واقعیت نازنینه؟
-آره
-نمیخوای بگی اینجا چه خبره؟
-الان باید بگم؟
-من گیج شدم سحر یعنی نازنین
-سپیده هرجور راحتی صدام کن
یک خلاصه جمع و جور از گذشته براش گفتم خیلی تعجب کرده بود و ناراحت بود ولی از تصمیم الانم خوشحال بود
-قول بده سر فرصت با جزئیات برام تعریف کنی
-سر فرصت دفتر میدم بخونی ولی کسی نباید بدونه
-چی رو؟
-اینکه داستانی که برای چاپ به نشریه دادم داستان خودمه
-باشه قول میدم کی میری تهران؟
-فردا میرم برای اولین پرواز بلیط میگیرم دلم براشون خیلی تنگ شده
-میذاری منم باهات بیام؟
-اجازه نمیخواد فداتشم قدمت روی چشم
صبح به نیما زنگ زدم اونم گفت به بقیه میگه تو اون تصداف ما دو نفر بودیم من از ماشین بیرون می افتم و حافظه ام رو از دست میدم حالا که تونستم گذشته رو به یاد بیارم دوباره برگشتم
فکر خوبی بود و منم با سپیده هماهنگ کردم که بگه تو این مدت من پیش اون و خانواده اش بودم
بعد صحبت با نیما همراه سپیده برای خرید بلیط رفتیم وقتی داشت اسممون رو وارد لیست میکرد صدایی ما رو غافلگیر کرد
-خانم ها همسفر نمیخواید؟
-شما اینجا چیکار میکنید؟
-میخوایم بریم تهران اشکالی داره؟
-اشکال که نداره ولی چرا وسط اردو؟
-برای همراهی خانم های حرف گوش کن
سپیده گفت:آهان اون قول که دادیم مال شبها بود نه روزها
-برای کی بلیط گرفتید؟
-ساعت 7 شب
-شما که گفتید شب نیست
-منظورم الان بود آقای نیازی
اونا برای خودشون هم بلیط گرفتن و کل پول رو حساب کرد از آژانس که خارج شدیم نیما زنگ زد
-سلام
-سلام نازنین خودم بلیط گرفتی؟
-امروز ساعت 7 حرکت میکنم
-پس همه چیز جوره امشب سرت شلوغه
-چرا؟
-مادری یک مهمونی کوچولو برای امشب ترتیب داده مهمونی بزرگه رو هم گذاشته آخر هفته
-جدی؟
-مادری رو پاش بند نیست نازنین داره برای دیدنت لحظه شماری میکنه
-بگو فقط چند ساعت دیگه مونده قول میدم دیگه ازش دور نمیشم
-میام دنبالت فرودگاه راستی کسی همراهت هست؟
-یکی از دوستام و دو تا از ترم بالایی ها باهام میان
-پسرن؟
-اون دو تا بله
-شیطون شدی نازنینم خبریه؟
-هیچ خبری به جز دلتنگی من برای شما نیست
-زود بیا
-باشه
سپیده که کنارم بود با شوق زیادی پرسید:اونجا چه خبر بود؟
-مادری برای امشب و آخر هفته تدارک مهمونی دیده
-چه باحال برای دیدنشون لحظه شماری میکنم هیچ وقت درباره شون حرف نمیزدی
-خانم رحمتی چند سال دوری کشیدید؟
-مسخره نکنید آقای رهنما دوست دارم ببینمشون تازه باید به مامان و مامان جون و دکتر هم بگم اسمت نازنینه
-دکتر کیه؟
نیازی این سوال رو پرسید و سپیده گفت:دکتر پسر عمه ی منه گفتم که نازنین با خانواده ی من آشنا شده
-بله درسته بهتره زودتر بریم هتل باید وسایل رو جمع کنیم و به دایی هم بگیم قراره بریم تهران.
ساعت 5 بود که به سمت فرودگاه حرکت کردیم توی ماشین سعید و سپیده که درباره ی درسا ترم سه حرف میزدن و من به حرفا اونا گوش میدادم و نیازی هم که جلو نشسته بود خیلی گرفته به نظر میرسید که سعید پرسید:پدرام روبه راهی؟
-آره خوبم راستی خانم فروزش کسی میاد دنبالتون؟
-آره نیما گفت می آد فرودگاه
-ترم بعد رو چیکار میکنید؟
-یعنی چی؟معلومه دیگه درس میخونم
-بالاخره شما دانشجوی انتقالی هستید بهتون اجازه میدن برگردید مبدأ؟
صدای سپیده حرف ما رو قطع کرد:نه برای چی بیاد تهران؟
-برای سه سال باقیمونده
با لبهای آویزون گفت:یعنی دیگه نمیای اصفهان؟
-نمیدونم سپیده
-نمیدونم که جواب نیست
-اصلأ شاید انتقالی دوباره ای در کار نباشه
-اگه بود استفاده میکنی؟
-هنوز که چیزی مشخص نیست
-یعنی منو تنها میذاری؟
-قربونت بشم من عمرأ اگه تنهات بذارم هر جا بریم با هم میریم راضی شدی آقای نیازی حال دارید ها
-فقط یک سوال بود خانم،خانم رحمتی اگه ناراحت شدید معذرت میخوام
-شما که فقط سوال پرسیدید ضد حال رو نازنین با جوابش میزنه
فکر اینکه ناراحتی نیازی از حرف من مبنی بر تنها نذاشتن خانواده ام باشه منو به خودش مشغول کرده بود
هر لحظه که به پرواز نزدیک میشدیم اضطراب و دلهره سپیده بیشتر میشد هر جا میرفتم کنارم بود و ازم جدا نمیشد
-به پسرا بگم با ماشین بیارنت تهران؟
-نه میخوام با تو باشم
-اصلأ بهتره با ماشین بریم
-طول میکشه مامانت دوست داره زودتر ببینتت
-اگه یک نگاه تو آینه بندازی میبینی تو بیشتر اذیت میشی
-اگه تو کنارم باشی اذیت نمیشم
-من کنارت هستم نمیخوام چیزی تو رو ناراحت کنه
-نگران نباش خوبم
با سوار شدن به هواپیما شانس آوردیم کنار پنجره نبودیم که ترس از ارتفاع هم سپیده رو اذیت کنه خنده پسرا و من در لحظه ی تیک آف هواپیما باعث شد سپیده پرواز رو فراموش کنه و برای ما خط و نشون بکشه
پرواز خوبی بود وقتی اعلام کردن که برای فرود آماده بشیم برعکس اول من پر از استرس بودم و سپیده برای آرامش دادن به من دلداری میداد.
توی سالن با تمام وجود دنبال چهره ی آشنایی میگشتم که بهم اطمینان بده که همه چیز تموم شده در حین نگاه به چهره های منتظر آن طرف شیشه نگاه آشنای نیما رو دیدم براش دست تکون دادم و بعد چند لحظه اون هم منو دید تمام طول راه تا درب خروج رو با نگاه دنبالش بودم و نذاشتم بین جمعیت گمش کنم حالا درست روبروم قرار داشت.
کوله از دستم به زمین افتاد و زمانی به خودم اومدم که سخت در آغوش نیما بودم من چطور تونسته بودم یکسال دوری رو تحمل کنم
-دلم برات یه ذره شده بود نازنینم
از آغوشش بیرون اومدم و به چشماش ذل زدم و گفتم:هر وقت میبینمت خوشرنگ تر میشه با چشمات چیکار میکنی؟
-نمیخوای دوستت رو بهم معرفی کنی؟
-وصال بعد چند ماه منو ذوق زده کرد ببخشید
داداش مهربونم،نیما
به سمت سپیده رفتم و دستش رو گرفتم و گفتم:خواهری خودم،سپیده
-خوشوقتم خوش اومدید خانم
-منم همین طور آقای فروزش خوشحالم از نزدیک میبینمتون
-آقای نیازی و آقای رهنما از سال بالایی های ما هستند که زحمت کشیدن با ما اومدن
نیما با پسرا احوالپرسی کرد و گفت:بهتره بریم شما هم خسته ی راهید
-فقط تو اومدی فرودگاه؟
-با هزار خواهش از مادری خواستم خونه منتظرت باشه من و بچه ها اومدیم
-بچه ها؟
-بیرون منتظرتن
-چرا بیرون؟
-همین جوری نازنینم
-کیا هستن؟
-خیلی ها باید خودت ببینی
وقتی از در خارج شدیم با دیدن اون همه چهره ی آشنا داشتم بال در می آوردم
دخترا دورم بودن هر کدوم بغلم میکردن و یه چیزی میگفتن بیشتر از بقیه الناز و النا رو یادم مونده بود با اون نگاههای روشن دریایی،وقتی در آغوش سعیده بودم بهم گفت:یکبار برای رفتنت و یکبار برای برگشتت اینجوری گریه کردم بعدأ خوب حالت رو میگیرم
از لحنش خنده ام گرفته بود بغض دوری از اون همه مهربونی شکست حالا میفهمیدم که من خودم رو بد تنبیه کرد
بعد نوبت به فریده و فرزانه بود که خوشحالی من رو کامل کردن بعدش رسیدم به کوه غرور خانواده که حتی برای اونم دلتنگ بودم با شراره دست دادم و به سیل پسرا رسیدم هر کدوم چیزی میگفتن و شادتر از دخترا بود
صدای یکی آشنا تر از بقیه بود که کنار گوشم گفت:خیلی بی رحمی نازنین میدونی چقدر دوستم رو اذیت کردی؟
-وای نیما خودتی؟
-میخواستی کی باشه؟خوبی؟
-آره خوبم من بیشتر اذیت شدم ولی دیگه همه چیز تموم شد
-امیدوارم همیشه تو و نیما رو خوشحال ببینم
-ممنون نیما
-برو که الان صدای بقیه در می یاد
شوخی های عرفان و امین برام به یاد ماندنی بود و از همه شادتر محمد حسین بود که مثل همیشه مثل بچه ها اذیت میکرد و سربه سر بقیه میذاشت یک جعبه داد دستم و گفت:برای دوباره برگشتنت
-چیه محمد حسین
-یک یادگاری که هر وقت دیدیش فکر رفتن به سرت نزنه
جعبه رو باز کردم و صدای جیغم همه رو به سمت ام کشوند یک سوسک بزرگ که وسط جعبه بود که با حرکت من افتاد زمین پسرا با دیدن این صحنه زدن زیر خنده و دخترا هم پسرا رو تهدید میکردن.
یکی آروم زدم پس کله ی محمد حسین و گفتم:هنوز آدم نشدی؟
-میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود تو برام دختر عمو نبودی خواهرم بودی وقتی اون ماجرا پیش اومد وقتی گفتن تو رفتی نمیدونی چه حالی داشتم خوشحالم که برگشتی نازنین خیلی خوشحالم،همون اندازه که اون روز ناراحت شدم دیروز که نیما خبر پیدا شدنت رو داد ناراحت تر شدم!!
همه از حرفش زدن زیر خنده و خودش هم بلند خندید و فرار کرد
سوار ماشین شدیم که پرسیدم:پس نیما کو؟
-به خاطر مادری زودتر رفت میدونی که هیجان براش خوب نیست
بچه ها با ماشین تا رسیدن به خونه کلی همدیگه رو اذیت کردن وقتی به سر کوچه رسیدیم گفتم:نگه دار نیما
-اذیت نکن نازنیم
-میخوام تجدید خاطره کنم یادته؟
-مگه میشه یادم نباشه که مجبورم میکردی ماشین رو سر کوچه بذارم و پیاده تا خونه بریم حالا جدی پیاده بریم؟
-من میخوام پیاده برم شما با ماشین برید
-نیازی گفت:کوچه خلوته خانم فروزش
-اصلأ همه پیاده بشیم و با هم بریم
سپیده اینو گفت و خودش پیاده شد و ما هم پیاده شدیم که صدای محمد حسین بلند شد و گفت:نازی تو باز هم خل بازی هات شروع شد ماشین به این قشنگی رو ول میکنی پیاده میری
-برای هزارمین بار اسم من نازنینه پسر عمو
-برای هزارمین بار اینجوری دوست دارم صدات کنم حالا ما هم پیاده بشم؟
-بقیه رو نمیدونم ولی تو بهتره سوار ماشین ات باشی که از قشنگی اش کم نشه
محمد حسین با ماشین از کنارمون رد شد و گفت:میرم خبر خوب بهشون بدم و اگرنه پیاده روی هم بد نبود.

پاهام یاری ام نمیکردن نیما کنارم ایستاد و گفت:میخوای بگم اونها بیان اینجا؟
-نه دوست دارم خودم برم فقط کمکم کن
دستم رو گرفت و من هم بهش تکیه کردم و قدم برداشتم وقتی جلوی در رسیدم مش صفر با منقل طلایی اش اونجا بود وقتی منو دید منقل رو گذاشت زمین و اومد جلو و سرم رو در آغوش گرفت و بوسه ای به پیشونی ام زد و گفت:خوش اومدی دخترم
گریه ام گرفت و در پس پرده ی اشک به ساختمون نگاه کردم دوری از مش صفر اینقدر برام سخت بود و من نمیدونستم ولی با این دوری فهمیدم چه چیزهای با ارزشی دارم و باید خدا رو به خاطر اونا شاکر باشم
صدای در ساختمان منو از فکر درآورد چیزی که جلوم بود واقعی بود،سراب نبود که ناپدید بشه مادری من بود چقدر تو این مدت شکسته شده بود چقدر پیر شده بود پاهام توان حرکت نداشتن فقط چند قدم تونستم بردارم ولی مادری خودش رو به من رسوند و منو در آغوش گرفت
-چقدر محتاج آغوشت بودم میدونی چند ماهی این گرما رو حس نکردم مادری دلم برات تنگ شده بود مامانی نازنین رو میبخشی؟
-مادری فدات بشه عزیزم کجا بود که مادری رو تنها گذاشتی
-دلم براتون تنگ شده بود خیلی زیاد دیگه تنهاتون نمیذارم قول میدم
مادری روی پله ها نشست و من هم در آغوشش روی پله نشستم باهاش حرف میزدم و اون دلداری ام میداد
-دیگه نمیخوام تنها باشم
-دیگه نمیذارم تنها باشی عزیزم مادری همیشه پیشت میمونه نگران هیچی نباش حالا هم پاشو زشته این همه مهمون رو وسط حیاط نگه داشتی نشستی داری گریه میکنی
-بابا کجاست؟
نیما به جای مامان جواب داد:داخل منتظره میدونست اگر مادری رو ببینی دیگه کسی رو نمیبینی
انگار قدرت به پاهام برگشته بوداز آغوش مادر بیرون اومدم و پله ها رو دو تا یکی کردم و وارد خونه شدم
درست روبروی عکس چهارنفری که بالای شومینه وصل بود ایستاده بود آروم جلو رفتم و پشتش ایستادم قبل از هر حرکتی گفت:خوش اومدی بابا
-باز شما نذاشتی من کارم رو انجام بدم،سلام بابایی
به سمت من برگشت و گفت:سلام نازنین بابا خوبی؟
-الان خوب خوبم دلم براتون تنگ شده بود
بغل ام کرد و گفت:منم بابایی دیگه تنهات نمیذارم دیگه نمیذارم چیزی ناراحتت کنه نگران هیچی نباش بابا
-الان که کنار شمام نگران نیستم داشتن شما برام کافیه من الان خوشحالم
-ما فقط خوشحالی تو رو میخوام
-این مارو تحویل بگیره چرا بین دختر و پسر این همه فرق میذارید
از حرف نیما بقیه زدن زیر خنده و من تازه متوجه بقیه شدم
اول سراغ خاله فهمیه رفتم و در آغوش گرفتمش بعد در آغوش خاله فرشته بودم که دایی فرشید اومد جلو و گفت:شرمنده دایی جون من صبرم کمه طاقت آخر صف ندارم
صدای نیما دراومد و گفت:دایی ما هم خواهرزاده هستیم ها
-برو پسر می دونم از برگشتن نازی چقدر خوشحالی اینقدر حرف نزن الان دوستای نازنین فکر میکنن شما سایه همدیگه رو با تیر میزنید
بعد از دایی فرشید به سمت عمه مهشید رفتم و عمه پیشونی منو بوسید و گفت:ان شا ا... عروسیت رو ببینم عمه خوش اومدی
به سمت عمو مهران رفتم محمد حسین کنار پدرش ایستاده بود وقتی بهشون رسیدم گفت:شرمنده مامان بهم اشاره کرد نذارم بابام رو بغل کنی
جمع زد زیر خنده و گفت:می بینید مردم حیا ندارن با شوهر مردم چیکار داری؟
-اصلأ تو فضولی با تو که کاری ندارم میخوام عموی خودم رو بغل کنم
-عموی جنابعالی پدر بنده است دوست ندارم
عمو مهران،محمد حسین رو کنار زد و بغلم کرد و گفت:کم چرت بگو پسر خوش اومدی عمو میدونی که عادتشه
-میدونم عمو
-چی رو میدونی دختر عمو؟
-چرت و پرت های تو رو دیگه پسر عمو
همه زدن زیر خنده و محمد حسین دنبالم کرد من هم به سمت عمو مسعود رفتم و پشتش جبهه گرفتم
-بیا بیرون میدونی که من نزدیک نمیام
-چون میدونستم جرأت نزدیک شدن نداری اومدم اینجا
-خوب راهی پیدا کردی ولی تا ابد که نمیتونی پشت عمو قایم شی
-اتفاقا خوب هم میتونه.عمو شدم برای چی؟برای اینکه پر روهایی مثل تو رو ادت کنم برو پی کارت محمد
-ما مخلص شما هم هستیم ولی اینجوری نمیشه باید اول حالش رو بگیرم
-مواظب باش حال خودت گرفته نشه
وقتی این حرف رو زدم صدای آخ محمد حسین دراومد بابایی از پشت گوش محمد رو گرفت و گفت:میخوای حال دختر منو بگیری؟
-عمو جان شما هم؟
-نبینم دختری منو اذیت بکنی ها
-چشم شما این گوش ما رو ول کنی خیلی خوبه واگرنه باید دنبال گوش برای پیوند بگردم
اومدم جلوی عمو مسعود قرار گرفتم و گفتم:سلام
-سلام عمویی خوبی؟
-خوبم شیدا جون خوبه؟
-ایران نیست واگرنه می اومد دیدنت رفته فرانسه پیش مادرش
-حالشون خوبه؟
-اونکه همیشه خوبه حال منو بپرس
-شما که خوبی دارم می بینمتون
-شیطون عمو دلم برات تنگ شده بود دیگه تنهایی نرو سفر
-خوبه که بازگشت داشت
-وقتی گفتن رفتی خیلی چیزا با تو رفت میفهمی که؟
-آره میدونم
-نیما خیلی خوشحاله
-منم به خاطر برگشت شادم
-میخوام همیشه شاد ببینمت
لبخندی زدم و تازه به یاد سپیده افتادم توی جمعیت نگاه کردم با نیازی و رهنما کنار نیما نشسته بودن منو که دید برام دست تکون داد
-فامیلها رو دیدی ما رو بی خیال شدی
-مگه میشه خواهرم،یار تنهایی هام رو فراموش کنم
-خیلی دوستت دارن
-منم دوستشون دارم همه شون برام عزیزن
سعید و پدرام بلند شدن و نیازی گفت:با اجازه تون رفع زحمت میکنیم
-قدم من سنگین بود آقا تازه تشریف آورید شام در خدمتتون هستیم
-این چه حرفیه خانم،من و سعید به خانواده هامون خبر دادیم منتظرن
-ولی اینجوری خیلی بد شد
-اتفاقا دیدن این همه زیبایی جالب بود خوشحالیم که ما هم تو این شادی سهیم بودیم
یک صدایی به من ندا میداد که تو اصل کاری بودی ولی...
همراه نیازی و رهنما تا کنار در ورودی رفتیم و مادری هم برای مهمونی آخر هفته ازشون دعوت کرد ولی چون زیاد تعارف میکردن شماره تماس هر دو رو گرفت تا رسمأ دعوتشون کنه
-خانم خوشگله اگه صبر داشته باشی آخر هفته مادر شوهرت رو میبینی
-بعدأ جبران میکنم من که نیستم تو ببین برام تعریف کن
به سمتش رفتم و گفتم:بی خود تو میمونی
-نه خیر بنده باید برم بندر میدونی که چقدر کار دارم تازه تابستون هم اصلأ بهشون سر نزدم
-یکبار رفتی بندر
-فقط چند روز بود
-شوخی نکن سپیده تو میمونی و اگرنه دیگه باهات حرف نمیزنم
-حرف نزن!
-جدی گفتم سپیده اگه بری دیگه نه من نه تو
-برو بابا دلت خوشه امروز دوشنبه است تا آخر هفته سه روز مونده
-باشه مگه من کل تعطیلات عید رو مهمون شما نبودم حالا سه،چهار روز تو خونه ی ما میمونی خودم به سمیرا جون میگم
-میدونی که مامان مشکلی نداره من نمیمونم
-نمون دیگه باهات حرف نمیزنم
به سمت در ساختمون راه افتادم که سپیده از پشت دستم رو چسبید و گفت:خواب بابا شوخی کردم حالا کی نازک نارنجیه،راستی این دختر عموت اسمش چی بود؟
-شراره رو میگی؟
-آره چرا اینقدر خشک و اعصاب خورد کنه؟
-مثل پسر عموی جنابعالی میمونه دیگه خشک و مغرور
-بازم سعید این بدتره
-کم فضولی کن بیا بریم تو
همراه سپیده رفتیم توی خونه و یکراست رفتیم پیش مادری نشستیم و سپیده رو به مامان معرفی کردم
حوالی نیمه شب بود که مهمونا رفتن و من، سپیده رو برای استراحت به اتاقم بردم هیچ تغییری نکرده بود فقط تمیز شده بود
-میتونی راحت استراحت کنی لباس هم که داری
-نه خیرم بیشتر لباسا رو پوشیدیم باید شسته بشن تو لباس بده
-همه ی لباسا تو کمده ولی خیلی قدیمیه همه مال یکسال پیش هستن
در کمد رو باز کرد و از جلوش اومد کنار و گفت:اینا مال یکسال پیشه؟
به سمت کمد رفتم و از دیدن لباسا تعجب کردم:اینا مال من نیست حتمأ کار مادری هستن ولی کارش عالی بوده برای مهمونی پنج شنبه لباس نداشتم باید میرفتیم خرید ولی کارمون رو راحت کردن سایزمون هم که یکیه پس مشکل لباس حله
-قبول حوله بهم بده برم دوش بگیرم
حوله رو به سپیده دادم خودم هم یک لباس راحتی پوشیدم و از روش سویشرت تنم کردم و از اتاق خارج شدم در اتاق نیما رو زدم و وارد شدم دو تا نیما ها روی تخت نشسته بودن
-سلام مزاحم نمیخواید دوقلو ها؟
-اگه مزاحم تو باشی نه نمیخوایم؟
-دکتر زبون باز کردی قبلأ مراعات منو میکردی
-اون قبلأ بود الان وضع فرق کرده خانم
-نیما خواهری من رو اذیت نکن
-راستی دکتر اون حلقه بندگی رو از کی تا حالا به دست میکنی؟
-داشتیم نازی
-خودت شوخی رو شروع کردی تقصیر من چیه
-قبول ولی آخرین بارت باشه با عشق من شوخی میکنی
-چشم قربان حالا اسمش چیه؟
-کیمیا
-آشناست؟
-از همکلاسی هاشه نازنینم
-مبارک باشه دکتر
-ممنون تو چیکار میکنی دانشگاه چطوره؟
-پس از اول خبر داشتی
-ما دو تا چیزی از هم مخفی نمیکنیم نگفتی دانشگاه چطوره؟
-خوبه میگذره الان انرژی مضاعف برای دانشگاه دارم
-چون میتونی به پدرت کمک کنی؟
-زدی به هدف نیما خان
-تو خواب نداری نازنین
-چرا ولی دوست دارم اینجا باشم مشکلی هست؟
-یک مشکل بزرگ
-چی؟
-اینکه ما از صبح تو رفت و آمد بودیم و دیگه نای حرف زدن نداریم برو بخواب بذار ما هم استراحت کنیم برو قربون خواهر خوبم برم
-قبول دلم براتون سوخت میرم البته سپیده هم تنهاست
-یک سوال؟
-خوابت می اومد دکتر ولی بپرس
-دوستت کدوم یکی رو میخواد؟
-چی؟
-من حدس میزنم اون پسره رو میخواست که زیاد میخندید ولی نیما گفت اون یکی حالا کدوم درست گفتیم؟
-هیچ کدوم
-دروغ نگو نازی بگو کدوم یکی
-اصلأ به شما چه مربوطه مگه فضولید؟
-آره ما فضولیم
-نمیگم
-اذیت نکن خواهری بگو دیگه
-چه فرقی میکنه؟
-خیلی فرق میکنه به اندازه ی یک شام
-شرط بستید؟سر احساسات دوست من
-همچین میگه دوست من انگار چیکار کردیم شما رو هم مهمون میکنیم میخوایم کیمیا رو هم دعوت کنیم
-قبول دکتر تو شرط رو بردی
-دیدی گفتم نیما اصلأ تابلو بود با احساس نگاه میکرد
-هی آقا با دوست من چیکار داری از قضا یک خواستگار داره سیریش اخلاق کپی از شراره
-شوخی میکنی؟
-نه تو عید که اونجا بودم دیدمش
-پس به دوستت نمیاد
-چطور؟
-مشخصه خیلی بازیگوشه از اون دخترهای شر
-بی نظیره بهترین دوست دنیا برای من
-مشخصه که دختر خوبیه مثل خودت
-ممنون شب خوش
-شب به خیر
به اتاقم برگشتم سپیده راحت خوابیده بود هیچ وقت دوست نداشت پتو بندازه پنجره رو بستم و از اتاق خارج شدم در اتاق مادری و بابا باز بود جلو رفتم و در زدم
-به به نازنین خانم چرا نخوابیدی بابا؟
-خوابم نگرفت پسرا خسته بودن سپیده هم خوابیده
-بیا اینجا بشین مامانی
کنار مادری نشستم و بابا هم از صندلی راحتی اتاق بلند شد و کنارم نشست کنارشون آرامش عجیبی داشتم سرم رو روی پای مامان گذاشتم و اونم سرم رو نوازش میکرد صدای اونا قشنگ ترین لالایی زندگی من بود نفهمیدم کی خوابم برد
صبح با صدای سپیده بیدار شدم
-خسته نبودی و اینقدر خوابیدی خسته بودی چیکار میکردی؟
-علیک سلام صبحت به خیر
-سلام مامانی میگه بیا صبحونه بخور البته میخواست بیاره بالا ولی من نذاشتم گفتم بد عادت میشی
-چقدر تو پررویی دختر خجالت بکش
-برای چی؟تازه برادرت و دکتر هم سراغت رو گرفتن
-چیزی نگفتن؟
-چرا وقتی داشتم می اومدم بالا گفتن به اون تنبل یعنی تو بگم برای شام امشب خودت رو آماده کنی قضیه شام چیه؟
-قراره با نامزد دکتر آشنا بشیم میریم شام بیرون
-خوبه راستی باید به مامان من هم خبر بدیم
-خودم بهشون خبر میدم نگران نباش
-نگران نیستم دارم از گرسنگی تلف میشم پاشو دیگه تنبل خانم
-باشه شکمو تو برو من هم میام
بعد از صبحانه با خانواده سپیده تماس گرفتم و بهشون اطلاع دادم که تا آخر هفته با هم تهران میمونیم بعد با هم برمیگردیم اصفهان.
حوالی غروب بود که نیما اومد دنبال ما به همراه سپیده سوار شدیم و حرکت کردیم
-پس نیما کجاست؟
-خدمت شما خانم های محترم من به این خوشگلی رو اینجا نمیبینی؟
-منظورم دکتر بود خوشگل
-درست سوال بپرس تا درست جواب بگیری رفته دنبال کیمیا دو تایی میان رستوران
-میریم جای همیشگی؟
-معلومه که میریم اونجا
رستوران مال یکی از دوستای نیما بود همیشه میرفتیم اونجا کنار رودخونه مصنوعی رستوران یک میز داشتیم که تقریبأ هر هفته اونجا مهمون بودیم و روزهای خوبی رو رقم میزدیم
-پیاده شو نازی رسیدیم
-سپیده تا اسم من سحری بود میگفتی سحری حالا هم نازی بابا چرا اسم من رو کم و زیاد میکنی
خنده شیرینی کرد و گفت:این جوری راحتم مشکلی هست؟
به سمت در رستوران رفتم و گفتم:نه بابا راحت باش رو که رو نیست
با هم وارد شدیم و سیامک بعد از احوال پرسی با نیما سمت ما اومد و گفت:به نازی خانم حال شما؟خوش اومدید
-سلام ممنون
-میتونم بگم تو این مدت بازار من رونق داشت خوشحالم که برگشتی
-به خاطر رونق کارت خوشحالم
رو کرد سمت سپیده و گفت:شما هم خوش اومدید دیدن نازی اونقدر غیر قابل باور بود که رسم ادب فراموشم شد خانم
-خواهش میکنم ممنون
به سمت میز خودمون رفتیم و نشستیم
-اینجا خیلی قشنگه
-حق با شماست ولی چند ماهی بود که اینجا پر از خاطره هایی بود که بد ما رو آزار میداد ولی امشب بینظیره بذارید نیما بیاد
-صبر لازم نیست داداشی نیما اومد
نیما همراه دختری به جمع ما اضافه شد
-سلام به دوست خوشبخت خودم از چند متری رستوران بوی محبت ب

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 18 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 82
بازدید هفته : 90
بازدید ماه : 341
بازدید کل : 11986
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس